رمان سوگلی سال های پیری فصل4
*** به تنم کش و قوسی دادم و سعی کردم تمرکز کنم که ببینم صدا از کجاست! به پهلو چرخیدم و با دیدن جای خالی طاهر به خاطر آوردم که تموم دیشب یه خواب راحت نداشتم! من الان دقیقا می خوام بدونم که شرطهای شب خواستگاری رو واسه چی گذاشتم؟ واسه خنده؟! دوباره صدا بلند شد و این بار با هشیاری کامل صدای زنگ خونه رو تشخیص دادم و سریع از تخت پایین پریدم و به سمت آیفون رفتم و با دیدن چهره مهربون مامان زیبا توی مانیتور لبخندی روی لبم نشست و در رو باز کردم و گوشی رو برداشتم و گفتم: - بفرمایید بالا. دکمه در باز کن رو فشار دادم. با نگاهی به لباس نا مناسبم به سمت اتاق خواب دویدم و خیلی سریع لباس خواب عروسکیم رو با یه تیشرت و شلوار راحتی عوض کردم و بعد از زدن آبی به صورتم، جلوی در خونه به انتظار مامان زیبا ایستادم. بعد از لحظاتی مامان زیبا در حالی که پلاستیکی به دست داشت مقابل در قرار گرفت و با تعارف من وارد خونه شد. پلاستیک رو به سمتم گرفت: - بیا مادر، آجیل آوردم بخوریم. لبخندی روی لب نشوندم، تو همین مدت کوتاه این پیرزن بدجور تو دلم جا باز کرده بود، تعارفش کردم که بشینه و خودم وارد آشپزخونه شدم، با دیدن صبحونه مفصلی که بی شک کار طاهر بود به خاطر آوردم که چقدر گشنمه! روی میز خم شدم و یه لقمه ی بزرگ از کره و عسل پیچیدم و خواستم بذارم توی دهنم که متوجه شدم مامان زیبا به دیوار کنار در آشپزخونه تکیه داده و زل زده بهم. با لبخندی گفت: - تازه بیدار شدی؟ گونه هام از شدت خجالت داغ شد و قبل از اینکه حرفی بزنم وارد آشپزخونه شد و یکی از صندلی ها رو بیرون کشید و با لبخندی گفت: - تو خواب بودی که شوهرت از خونه رفته؟ با اشاره سر حالیش کردم که آره! اخماشو تو هم کشید و گفت: - مادر جون یادت باشه دختر وزیر هم که باشی بازم زن خونه تی! هیچوقت سفره ی شوهرتو ترک نکن وگرنه شوهرت یاد میگره که غذاشو با کسای دیگه بخوره و نتیجه ش هم پای خودته! صبحها باهاش بیدار شو. صبحونه شو آماده کن تا باهم بخورین! اگه خواستی بعد از اینکه خونه رو ترک کرد تو هم برو بخواب. یه ذره حرفش بهم برخورد. همینم مونده بود هر روز سحر پاشم واسه طاهر خان میز صبحونه هم بچینم. مامان زیبا هم که حس کرد من کمی ناراحت شدم ادامه داد: - این حرفا رو واسه زندگی خودت میزنم وگرنه به من دخلی نداره! حالا، به صرف صبحونه دعوتم نمی کنی؟ نیشم تا بناگوش باز شد و با ذوق گفتم: - باعث افتخاره بانوی زیبا! و سریع دو تا لیوان چای ریختم و رو بروش نشستم و در حالی که هر دو مشغول خوردن صبحونه بودیم گفتم: - یه چیزی بخوام بهم نمی گین فضولم؟ با لبخند عجیبی نگاهم کرد و گفت: - یه چیزی مثل بقیه ی ماجرای مامانم و مد ابرام؟ دوباره سی و دو تا دندونم و به نمایش گذاشتم و گفتم: - آخه واسم خیلی جذابه، مخصوصا که شما جوری تعریف می کنین که من کامل اون فضا رو تصور می کنم! سرش رو تکون داد و گفت: - تا کجا گفتم؟ فورا جواب دادم: - تا اولین ملاقات و بالا دادن پوشیه.... .................. مد ابرام واسه چند ثانیه ای ماتِ چهره ی فاطمه ماند و حتی پلک هم نزد، مرد بینوا در آستانه ی پنجاه سالگی دلش لرزیده بود! فاطمه هم که انگار متوجه این حالت شده بود، سرش را به زیر انداخت و گفت: - همین خوبه، بِبُرش مدابرام. مدابرام بُرید، بدون اینکه نگاهش را از منبع لرزاننده ی قلبش بگیرد! پارچه ی مورد نظر و پارچه ی زیریش را با هم برید! و همین طور دستش را. با پایین انداخته شدن پوشیه توسط فاطمه، مد ابرام متوجه سوزش دستش شد، فاطمه خجالت زده عقب گرد کرد و به خانه برگشت و خریدن پارچه را به وقت دیگری موکول کرد. اما انگار قلب فاطمه هم از این لرزش بی نصیب نمانده بود. دو روز بعد که برادرش خبر از آمدن مد ابرام به خونه آنها را داد، با توجه به حال خوشی که پیدا کرده یود، برای شام سنگ تمام گذاشت و همه ی هنری که در آشپزی داشت خرج کرد. سر شب مد ابرام به همراه پیش نماز مسجد وارد خانه شد. شبی که سرنوشت فاطمه رقم خورد، همه چیز خیلی سریع تر از آنچه فکرش را کند پیش رفت، برادرش مخالفتی با سن و سال مد ابرام نکرد، چرا که سن فاطمه از سن ازدواج در آن زمان گذشته بود. مد ابرام هم که انگار هم از جواب مثبت خیالش راحت و هم هول بوده است. با همراه کردن پیش نماز با خودش این مسئله را نشان داد که چقدر در کارش عجول است. از او عجول تر برادر فاطمه بود که به پیش نماز گفت آن ها را عقد کند و از برادر فاطمه عجول تر، خودش بود که موافقت کرد. عقد آن شب و عروسی آخر هفته، مد ابرام را در قزوین ماندگار کرد و با اجاره کردن مغازه ای دست از گاری اش کشید. مدت زیادی طول نکشید که پس اندازش زیادتر شد و خانه ای در همان شهر خرید، زندگی روی خوشش را به فاطمه و مد ابرام نشان داده بود و آنقدر مزه ی زندگی شیرین زیر دندانشان رفته بود که تصمیم گرفتند با بچه دار شدن این شیرینی را دو چندان کنند. اما با سقط شدن جنین سه ماه ی فاطمه کامشان تلخ شد، و با ناکام ماندن سه بارداری بعدی اش، تلخی کامشان هم چند برابر شد. حرف مردم و زخم زبانشان روی زندگی فاطمه و مد ابرام سایه انداخت و فاطمه روز به روز بیشتر در خودش فرو می رفت و افسرده تر می شد. باور کرده بود که اجاق کور است ! وقتی برای بار پنجم باردار شد، برای حفظ این کودکش همه ی سعی اش را به کار برد و حتی به رمال و جادوگر رو آورد. از بستن دعا به بازو و آب دعا خوانده خوردن گرفته تا شکستن هر روزه ی تخم مرغ به نیت باطل کردن هرگونه چشم زخم و رعایت طرز نشستن و برخاستن و آداب دستشویی و حمام و ..... و رعایت کردن چیزهایی که شاید حتی یک بار هم به عمرشان نشنیده بودند! بارداری اش تا ماه نهم ادامه پیدا کرد و خداوند دختر زیبا چهره ای به آنها هدیه داد که نامش را زینب گذاشتند و زینب، زینت زندگیشان شد. دختری که رنگ چشمهایش آبی- خاکستری بود و به قول مد ابرام، رنگش به چشمهای پدر خدا بیامرزش شباهت داشت. اما بعد از به دنیا آمدن زینب دیگر همان بارداری های کوتاه مدت هم اتفاق نیفتادند و به کل اجاق فاطمه کور شد. زینب، عزیز و دردانه ی مد ابرام و فاطمه بود و از آنجا که خوشی فقط برای مدتی کوتاه در خانه ی آن ها می ماند، مد ابرام که برای آوردن جنس به تهران رفته بود، هرگز به قزوین برنگشت و خبرآوردند که در راه برگشت گیر یاغی ها افتاده و هزار و یک حرف و حدیث دیگر که موجب شد فاطمه و زینب چهار ساله اش برای همیشه تنها بمانند و دیگر مد ابرام را نبینند. فاطمه سعی کرد با گرداندن مغازه خرج زندگی شان را در بیاورد اما با تمام شدن پارچه ها تنها منبع در آمدشان قطع شد و باز هم برادرش با اینکه دستش چندان باز نبود، مخارج او و دخترش را عهده دار شد..... ***** .... مامان زیبا به من که دستم رو زیر چونه ام زده بودم نگاه کرد و با لبخند گفت: - تو که عین خیالت هم نیست! من برم خونه مو یه سر و سامونی بدم. وقت واسه تعریف کردن زیاد. با این حرفش نگاهی به ساعت انداختم. ساعت از یک هم گذشته بود. مامان زیبا از پشت میز بلند شد و در حالی که میز صبحونه رو جمع می کرد گفت: - پاشو فکر ناهار کن دختر، پاشو. من هم بلند شدم و دستش رو نگه داشتم و گفتم: - زحمت نکشین الان خودم همه چیزو سریع جمع می کنم. مامان زیبا هم بعد از گذاشتن استکانهای توی دستش روی میز صبحونه، خداحافظی کرد و از خونه بیرون رفت، البته قبل از رفتنش قول یه وعده ناهار رو ازم گرفت. با رفتن مامان زیبا نفسم رو راحت فوت کردم. نمیدونم چرا ولی جلوی اون دوست نداشتم نشون بدم که کدبانوی خونه ی طاهر نیستم! با آرامش خاطر شروع به پختن ناهارو جمع کردن میز صبحونه شدم. با خودم گفتم: - معلومه که هیچ وقت هم کدبانو ی خونه طاهر نمی شم. عمرا"! حورا حرفش یکیه! وقتی عمیقا فکر میکردم، میدیدم که طاهر همیشه سعی میکنه به هر روشی که خودش باور داره، منو وابسته ی خودش کنه. تازگیها معادله هام جور در نمیومد. هرچی فکر میکردم، میدیدم از زمانی که به عقدش در اومدم، تمام وظایفِ یه همسرو به خوبی داره انجام میده، هرچند که با شیطنتهاش لجِ منو در میاره! خودم مونده بودم که چه مرگمه و از زندگی چی میخوام! ولی مگه این لجبازی میذاشت که آروم بگیرم و به زندگیم برسم! هرچند که طاهر از من لجباز تر بود. یه جاهایی هم رفتاراش حسابی حرصمو در می آورد، مثلا یک ماه بود که ازش خواسته بودم به پایان نامه ی نیمه آماده ام نگاهی بندازه و نظرش رو بگه. همه ش پشت گوش می نداخت. صبح می گفت ظهر! ظهر می گفت شب، شب هم می گفت حالا وقت خوابه. برنج رو که دم گذاشتم طاهر هم به خونه برگشت و دوباره مردونگیشو که در ارتباط با در آوردن حرص من بود به رخ کشید. داشتم به این نتیجه میرسیدم که از حرص دادن من هم مثل بچه بازیهام، لذت می بره. *** آقای رحیمی جلوی صندلی من منتظر بود و من هم داشتم جزوه هامو دسته بندی می کردم. نوشین هم با اخم های در هم روی صندلی کناری ایستاده بود. چون نوشین ترم قبل واحد کم برداشته بود، با هم همکلاس شده بودیم. جزوه ها رو جدا کردم و به دست آقای رحیمی دادم. در حالی که به سمت در می رفت گفت: - الان کپی می کنم میارم براتون. جوابی ندادم و از در خارج شد. به سمت نوشین برگشتم و با لبخند گفتم: - اخماشو ببین! با حرص گفت: - حرف نزن با من حورا که می زنم بری تو دیوار. مگه استاد مفاخری زن نداشت؟ پس اون حلقه چی بود تو دستش؟! قهقهه زدم و گفتم: - بی خیال اون حلقه شو نوشین. همش فیلم بود. زنش کجا بود! ولی به خدا من هیچ کاره بودم تو ماجرای عقدم. و گرنه خودت که می دونی من اصلا قصد ازدواج نداشتم! با اخم به سمتم برگشت و گفت: - می بینم اصلا قصد نداشتی که رفتی توی خونه ش زندگی می کنی. دست مشت شده ش رو جلوی دهنش گرفت و با حرص آغشته به تعجب گفت: - اِ اِ منِ ساده رو باش که تازه داشتم واسه خودم پردازش می کردم که این همه رفت و آمدت به دفتر دکتر مفاخری با توجه به اون دسته گلی که فرستاده بود خوابگاه یعنی این که تو هم داری دل می بندی. یهو صداش بالا رفت: - نگو خانوم به عقد دکتر مفاخری هم در اومده و ما بی خبریم. با چشم های گرد شده گفتم: - هیسسس چه خبرته؟ می خوای همه خبردار بشن؟ از روی صندلی بلند شدم و به سمت در کلاس رفتم و بستمش و از همون جا گفتم: - خواستم بهت بگم. اما چون هنوز با هم به تفاهم نرسیده بودیم دو دل بودم واسه گفتن. یه ابروشو بالا فرستاد و گفت: - الان به تفاهم رسیدین که بهم گفتی؟ لب هام و جلو فرستادم و گفتم: - از نظر پدر و مادرم طاهر خیلی خوبه ولی از نظر من نه! حس می کنم منو خیلی کوچولو می بینه! می دونی! دوست دارم به نظرم اهمیت بده و منو شریک زندگیش بدونه. نوشین ابروهاشو بالا داد و گفت: - یعنی الان بهت اهمیت نمی ده؟ دوستت نداره؟ به خودم گفتم: - هی دختر! یادت رفته نوشین برای برادرش تو رو خواستگاری کرده بود؟ طاهر چه هیزم تری بهت فروخته که داری پیش نوشین خرابش می کنی؟ سرم رو تند تکون دادم و گفتم: - دوستم که داره! یعنی خیلی حواسش بهم هست. اما فکر کنم زمان لازم باشه تا بهش وابسته بشم. صدای تک بوق پیام گوشیم بلند شد. به سمت گوشیم رفتم و پیام رو باز کردم، طاهر بود: - آخ که مُردم از خستگی، به خانومم بگو بیاد دفترم. لبخند روی لبم نشست، این بشر درست بشو نبود. در برابر نگاه کنکاش گر نوشین به سمت در رفتم و گفتم: - آقای رحیمی که اومد جزوه م رو ازش بگیر. من برم خونه که برام می خواد مهمون بیاد. چشم و ابرویی اومد و به زور زیر لب گفت: - باشه. از کلاس که بیرون اومدم در جواب طاهر نوشتم: - خانومتو ندیدم که بهش پیامت رو برسونم. آخه من تو دانشگاه نیستم. و سریع خودم را به سرویس دانشگاه رسوندم و سوار شدم. دوباره واسه گوشیم پیام اومد: - باشه حورا خانوم! بپیچون. ناهار نمیام خونه، ولی شب که با هم تنها می شیم! لبخند دندون نمایی زدم و اُسکل وار به گوشیم خیره شدم. و تو دلم گفتم: - نه که میومدم تو اتاقت، شب با هم تنها نمی شدیم! جواب پیام طاهر رو ندادم. ذوق ناشی از در رفتن از ملاقات با طاهر باعث شد یه استرس کوچولوی شیک و مجلسی بهم فشار بیاره و احتیاج به دستشویی پیدا کنم. و زمانی که وارد کوچه شدم چیزی به ریختنش باقی نمونده بود. از همون ابتدای کوچه دستمو توی کیفم کردم که کلید و پیدا کنم. اما انگار لامصب قصد پیدا شدن نداشت. چند قدم بعد از من مامان زیبا در حالی که سبد خریدش دستش بود وارد کوچه شد و از همون دور برام سر تکون داد و قبل از اینکه از کنارم کامل رد بشه گفت: - بیا برو خونه من، فکر نکنم با این هولت بتونی کلید و پیدا کنی. از خجالت لبم و به دندون گرفتم و در حالی که پشت سرش راه افتاده بودم گفتم: - یعنی اینقدر قیافه م تابلوئه؟ قهقهه ای زد و گفت: - از تابلو هم اون ور تر. و در رو باز کرد و خودش هم سعی کرد تند تر راه بیاد و به محض ورود به خونه اش با راهنمایی خودش پریدم توی دستشویی. از دستشویی که در اومدم مامان زیبا که روی راحتی داخل هال نشسته بود با لبخندی گفت: - چرا اینقدر خودتو نگه می داری که اینجوری بشی؟ خندیدم و گفتم: - به خاطر سردی هواست. و نگفتم به خاطر جز دادن طاهر ذوق کردم و سیستم داخلی بدنم جنبه ی ذوق کردن نداره! به سمت کیفم رفتم و گفتم: - خب دیگه من برم. حالا منتظر یه اشاره بودم که خودمو ناهار بندازم. انگار مامان زیبا حرف دل منو خوند: - شوهرت کی میاد؟ فورا جواب دادم: - غروب بر می گرده. چشم هاش از خوشحالی برق زد: - پس بمون ناهارو پیش خودم. منم بعد از یه خرده تعارف تیکه پاره کردن قبول کردم و مانتومو از تنم در آوردم و همراه مامان زیبا وارد آشپزخونه شدم و ازش خواستم در حالی که داره ناهاررو درست می کنه برام تعریف کنه، البته من هم کمکش کردما! مامان زیبا شروع کرد و من دوباره رفتم تو حال و هوای بچگیش .... .... زینب که هفت ساله شد، با دیدن بچه های همسن و سال همسایه که به مکتب یا به مدرسه میرفتند هوس مدرسه رفتن به سرش زد . پایش را در یک کفش کرد که "میخوام برم مدرسه!" مادرش یکی تو دهنش زد که "میخواهی بری مدرسه خوندن ونوشتن یاد بگیری و با پسرا نامه بده و بستون کنی و تو نوشته هاتون دل و قلوه بهم بدین؟" به هیچ طریقی نتوانست مادرش را راضی کند برای همین گفت: - پس بذار برم مکتب. مادرش برای رد کردن آن هم دلیل خودش را داشت - میخوای بری مکتب عشق و عاشقی یوسف و زلیخا رو بخونی و یاد بگیری تو کوچه خیابون دنبال یوسفت بگردی! هرچه زینب التماس کرد فایده ای نداشت. وقتی دید التماس هایش فایده ای ندارد، در عین کودکی فکری به ذهنش خطور کرد. به پستو ( انباری پشت آشپزخانه ها در آن زمان) رفت و همه سرکبریتها را خورد که مثلا خودکشی کند. و به خیال خودش عملیاتش می توانست اثرگذار باشد اما مادرش زمانی که زینب در حال خوردن گوگرد های سر کبریت بود از راه رسید، زینب را به اتاق برد و با مگس کش دست سازی که دسته اش چوب بود و سرش چرم به جانش افتاد و گفت: - همچین بزنمت که دیگه هوس خودکشی به سرت نزنه! از یه طرف دل پیچه و حالت تهوع و درد بدنش به دنبال کتک خوردن و از طرف دیگر کلپوره و جوشانده ها و دوا درمان های خانگی بود که در حلقش می ریختند. برای اینکه از فکر مدرسه و کتاب بیفتد، او را نزد سکینه خانم خیاط فرستادند تا از او خیاطی یاد بگیرد. ولی مگر یک دختر هفت ساله چه کاری از دستش بر می آمد؟ از صبح تا ظهر یکسره کمرش خم بود و سرقیچی و نخ ریزه و سوزن ته گردهای روی زمین ریخته شده را جمع می کرد. ظهر هم خسته و کوفته به خانه برمی گشت و بعد نهار مجبور بود ظرفها را کنار حوض بشوید و در پختن غذای شب به مادرش کمک کند. فصل ترشی و شوری هم، همپای زنهای شوهر کرده همسایه جان می داد. روزگار زینب می گذشت تا زمانی که ده ساله شد، الگو کشی و راسته دوزی را بلد شده بود ولی هنوز پارچه به دستش نمی دادند که قیچی کند. کمی جمع و تفریق و اعداد را از سکینه یاد گرفته و در حد اینکه از پس الگوها بر بیاد سکینه به او خواندن و نوشتن یاد داده بود. یک روز که به خانه آمد، چند جفت کفش زنانه پاشنه بلند پشت در اتاق مهمان دید. گوشهایش را تیز کرد و پشت در چسباند. خواستگار بودند. کلثوم خانم، نوه عموی مادرش برای قاسم پسرش آمده بود خواستگاری! در آغاز سن ازدواج قرار گرفته بود و این مسئله چندان دور از انتظار نبود. قاسم را می شناخت، شانزده ساله بود و در نجاری عمویش شاگردی میکرد. نجاری عموی قاسم در راه برگشت او از خیاط خانه بود. یکی دوبار قاسم برایش سوت زده بود و چند باری هم چشمک. یک بار هم یک کاغذ گلوله شده جلوی پایش انداخت. از ترس اینکه یکی او را در خیابان ببیند و بگوید دختر مدابرام و فاطمه در کوچه که راه می رود سر به هواست و کج و کوله میشود تا بقیه را به طرف خودش جلب کند اصلا به کاغذ نگاه نکرد و راهش را کشید و با عجله به خانه رفت. از اینکه مادر قاسم به خواستگاری اش آمده بود، زیر پوستش خوشی وصف ناپذیری نفوذ کرد. در فکر و رویا سیر می کرد که مادرش بی هوا در اتاق را باز کرد و او با سر داخل اتاق افتاد. دختر بیچاره، کم مانده بود از خجالت آب شود، رنگ به گونه هایش دوید و در حالی که با دستپاچگی خودش را جمع و جور می کرد، سر پا ایستاد و به مادر قاسم سلام کرد. آنها هم در حالی که به زور جلوی خنده شان را گرفته بودند جواب سلامش را دادند و زینب فورا از اتاق خارج شد، و آن ها بعد از مدتی از خانه رفتند. زینب دلش بی قرار بود، هر چه بود اولین خواستگارش بود و قاسم هم به عنوان اولین نفر در دلش جا باز کرده بود. کوچک بود دیگر! دلش زود گرم می شد. فقط کمی، البته یه مقدار بیشتر از کمی شیطنت داشت. مثل ماجرای خواستگار بعدی اش که به فاصله ی چند روز بعد از خواستگاری مادر قاسم به خانه شان آمده بود. آن روز از داخل اتاق، صدای مادرش را شنید که با چند خانم صحبت می کرد و آنها را به اتاق مهمان دعوت کرد. وقتی فال گوش ایستاد فهمید که خواستگارند. او هم که گلویش پیش قاسم گیر کرده بود، یواشکی کفش های خواستگارها را برداشت و داخل تنور گوشه حیاط خانه قایم کرد و چادرش را سرش کرد و به خانه سکینه خیاط رفت. این فقط یک چشمه ی کوچک از شیطنت های زینب بود! والبته مثل همیشه بعدش هم چوبش را می خورد، درست مثل همان روز، چند ساعت بعد، وقتی که به خانه برگشت؛ همین که در زد انگار مادرش پشت در منتظرش بود. تا در را باز کرد، دست انداخت و گیس هایش را از روی چادر گرفت و او را به خانه کشید و کتک درست و حسابی ای را نوش جان کرد! تا جایی که جا داشت کتکش زد و می گفت: - ذلیل مرده تو آبرو واسه من نذاشتی. واسه چی کفشای خواستگارا رو تو تنور قایم کردی ها؟؟؟ نیم ساعت دنبالشون می گشتیم تا تونستیم از تو تنور پیداشون کنیم. و زینب هم با تون زار و صدای لرزان گفت: - من زن علی نقی کفتر باز نمیشم. و برای بار دوم در همان روز کتک را نوش جان کرد. جالب بود! انگار زینب برای شیطنت به دنیا آمده بود و مادرش برای کتک زدن او را به دنیا آورده بود. زینب از ترس کتک های مادرش زبان به دهن گرفت و سکوت کرد، مدتی گذشته بود و زینب کمی آرام تر شده بود. البته نه این که زینب ذاتش آرام باشد! در واقع کاری به خواستگار هایش نداشت. یک روز که در خیاطی بود. پسر شش ساله ی همسایه دوان دوان خودش را به خیاطی رساند و به زینب گفت که مادرش پیغام فرستاده است که خودش را زود به خانه برساند. زینب هم با نگرانی از سکینه خیاط خداحافظی کرد و خودش را با سرعت به خانه رساند. با باز کردن در حیاط چشمش به سینی های بزرگ مسی افتاد که پراز وسایل بودند و سرتا سر ایوان خانه چیده شده بودند! در یکی آینه و شعمدان و قرآن بود. درون بعدی چادرهای رنگی روشن و مشکی بود و در بعدی ها به ترتیب قواره های پارچه های مجلسی، خرت و پرت های زنانه و حتی میوه و شیرینی! و .. زینب با دهان نیمه باز نگاهش را چرخاند و روی کفش های زنانه و مردانه ی پشت در مهمان خانه ثابت ماند و با خودش گفت: -من که شوهر نکردم! نکنه ننه م شوهر کرده این خنچه و طبق ها رو اونا واسمون فرستادن! دهانش را جمع کرد و خودش را به اتاق دیگر رساند و منتظر ماند تا مهمان ها بروند. اما با آمدن مادرش فهمید فعلا رفتنی در کار نیست. چرا که مادرش گفت: - پاشو خودتو ولو نکن رو زمین. شانس در خونه ت رو زده پاشو هفت- هشت تا چایی بریز بیا تو اتاق مهمون. زینب مطیعانه از جایش بلند شد و چای ها را ریخت پوشیه اش را روی صورتش قرار داد و بعد از چند دقیقه پشت سر مادرش وارد اتاق مهمان شد. با ورودش به اتاق چشمش به مرد شیک پوشی به سن و سال مادرش افتاد که به قول معروف خط اتوی کت شلوارش خربزه را قاچ می داد! نگاهش را چرخاند. چند زن دیگر و چند مرد کت و شلواری دیگر هم در اتاق بودند ولی هیچ کدام به خوش پوشی مرد اول نبودند. خوب که مهمان ها را از نظر گذراند، نقاب را بالا زد و سلام کرد. همه ی سر ها به سمتش چرخید به غیر از همان مرد اولی. قدم های بعدی را برداشت و شروع به تعارف کرد. وقتی به مرد رسید، سرش را بلند کرد و بعد از نگاه کوتاه ولی عمیق به زینب لبخندی گوشه ی لبش نشست. زینب برای اولین بار از چنین نگاه بی پروا و معنی داری هول کرد و از او گذشت و بعد از تعارف کردن چای به همه از اتاق خارج شد. به محض دور شدن از اتاق زیر لب غر زد: - حتما پدر داماده، چه هیز هم بود! حتما می خواسته عروسشو خوب ببینه! و با شیطنت کودکانه اش ریز ریز خندید. بعد از رفتن مهمان ها مادرش زینب را صدا کرد و در حالی که وسایل داخل سینی ها را یکی یکی به دستش می داد و گفت: -اینا رو بذار تو گنجه گوشه اتاق که با جهزیه ات بفرستم. زینب نگاه ناباورانه ای به مادرش انداخت و گفت: - مگه جواب دادین بهشون؟ مادرش با اخمی گفت: - نه پس! می خواستی جواب ندم که از شهر بیرونمون کنن؟ بعدش هم نه که خواستگارهای دیگه ات بهتر از اینن؟! کجا می خوای بری از اینا بهتر؟ لب های زینب آویزان شد و گفت: - ما که هنوز پسره رو ندیدیم! شاید کور و چلاق باشه که این همه چیز میز فرستادن! مادرش به سمتش برگشت و با چشم غره ای گفت: - پس اون مرده کت شلوار مشکیه کی بود؟ داماد به اون خوش تیپی رو ندیدیش؟! زینب چند ثانیه ماتش برد و بعد با صدای بلند خندید و با خنده گفت: - ننه تو هم شوخی بلد بودیا! جان من بذار اول پسره رو ببینیم! مادرش بهش توپید: - من با تو یه وجب قد و بالا چه شوخی دارم؟ می گم همون بود. مرده رییس فرهنگ قزوینه. از اون بالا تر می خوای؟ دهن زینب باز ماند: - اون که خیلی پیر بود! جای بابامه. مادرش ابرو در هم کشید: - خبه خبه! جوون باشه و دهنش به آسمون باشه که خدا یه لقمه نون تو دهنش بندازه خوبه؟ بعدش هم کجاش پیره؟ همه اش چهل و پنج سالشه، همون هم تازه بهش نمیاد که این قدر سن داشته باشه! من هم از بابات سی سال کوچیکتر بودم. زینب نالید: - اما ننه ... مادرش با تندی حرفش را قطع کرد: - من جوابتو دادم. وای به حالت اگه به اون قاسم بی تمبون فکر کنی؟ چند وقته که آدماش دارن تو رو تا خیاطخونه تعقیب می کنن و زیر نظرت دارن. هم قباله خوبی بهت میده و هم شیربهای خوبی. دستشم به دهنش میرسه. زینب آخرین تلاشش را می کرد: - چطور تا حالا زن نگرفته؟ مادرش با خونسردی گفت: - کی گفته زن نداره؟ داره ولی تهرونن! واسه خودش رییس فرهنگه ها. یه زن هم از قزوین می خواد که هم اینجا چراغ خونه اش روشن باشه و هم زنش جوون باشه که تو سفر هاش همراهش باشه! زینب با شنیدن این حرف به گریه افتاد: - من نمی خوام. زنش نمی شم. مادرش درمانده از کتک زدن دستش را بند پیشانی اش کرد و با استیصال گفت: - زینب نمی خوام بدمت دست یه گشنه گدا که بعد از گور به گور شدنم تنم بلرزه که سیاه بخت شدی! حالا هم ناله نکن. مرد خوبیه. فردا هم عاقد میاد محرمتون کنه. اینقدر هم گریه واره نکن! می خواد برات عروسی بگیره اون هم چه عروسی ... اما زینب فقط گریه می کرد. با اشک و آه وسایل ها را جابه جا کرد و بعد به اتاق پناه برد و در خلوتش قنبرک زد. *** مامان زیبا آهی کشید و گفت: - ای مادر یادت بخیر که چقدر واسه من دل سوزوندی و من اون موقع نمی فهمیدم. می خواستم بگم: - کجاش دلسوزی بود؟ به زور می خواسته شوهرت بده به اون پیر خرفت! باز دم مامان بابای خودم گرم. حداقل من بیست و پنج سالمه و طاهر فقط سیزده سال بزرگتره. آخه اسم این کار می شه دلسوزی؟ بچه ده ساله رو بدی به مرد چهل و پنج ساله ی زن دار؟!! با به صدا در اومدن زنگ خونه سیل بیانیه ی ذهنیم نصفه موند. مامان زیبا به سمت آیفون رفت و بعد از جواب دادن شروع به خوش و بش و تعارف کرد، فهمیدم طاهر اومده. تقصیر خود مامان زیبا شد. وقتی بین تعریف هاش رفتیم ناهار بخوریم ازم پرسید: - مادر، شوهرت می دونه اینجایی؟ منم گفتم: - نه تا عصر سر کاره، قبل از اومدنش می رم خونه. و مامان زیبا هم چسبید بهم و کلی نصیحت که بی خبرش نذار و نباید حتی چیزهای کوچیک و پنهون کنی. و من برای این که ولم کنه به طاهر پیام دادم که خونه ی مامان زیبام، اون خیره سر هم جواب داد: - چه خوبه که تو خونه می مونی و رو پایان نامه ات کار می کنی! حالا هم که پشت در بود و مامان زیبا داشت بهش تعارف می کرد و چند لحظه بعد هم با کمال پررویی اومد تو خونه! و چنان با مامان زیبا گرم گرفت که قبل از خروج که اون هم با اشاره ی طاهر بلند شدم! مامان زیبا در گوشم گفت: - هوای شوهرتو داشته باش. مرد خوبیه. تو دلم گفتم: - همین مونده بود که مامان زیبا هم بره تو جبهه ی طاهر و به من گل بزنه! بعد از بیرون اومدن از خونه طاهر با انرژی به سمتم برگشت و گفت: - نظرت چیه یه تفریح کوچولو داشته باشیم؟ با تعجب گفتم: - کِی؟ الان؟ سرش رو با خونسردی تکون داد و گفت: - آره. هنوز کلی تا آخر شب راهه! و شروع کرد به گفتن برنامه هاش: - بریم پارک حال و هوامون عوض بشه. بعد بریم پیتزا بخوریم. شب هم با هم فیلم نگاه کنیم. با توجه به سلیقه اش بابت فیلم هایی که نگاه می کرد گفتم: - با دو مورد اول موافقم اما سومی که فیلم باشه شرمندتم، چون من اون فیلم های بزن بزن و کشت و کشتار رو که تو و حسین دوست دارین نمی بینم. با لبخند خبیثی گفت: - حالا فیلم نگاه نمی کنی! همراهی که می تونی کنی! و دستم رو گرفت و به سمت ماشینش برد. الان دقیقا همراهی کردن وقتی نخوای فیلمو ببینی چه جوری می شه؟ البته با منطق طاهر هر کاری امکان پذیر بود! کش و قوسی به بدنم دادم و با نگاه به اطرافم متوجه موقعیتم شدم. من دیشب روی راحتی توی هال خوابیده بودم و مقصرش هم طاهر بود. آب دهنم رو قورت دادم و با پیچیدن درد وحشتناک توی گلوم توی دلم فحشی نثار طاهر کردم. بینیم هم که کامل کیپ شده بود! از دست خودم عصبانی بودم. وسط های فیلمی که من حتی یه دقیقه اش رو هم نتونستم با دقت ببینم چون شازده دستش هرز می رفت، پاشد و تلویزیون رو خاموش کرد و گفت: - بریم بخوابیم. از دست خودم حرصی بودم، حسم دچار دوگانگی شده بود. نمی تونستم قاطعانه پسش بزنم، خودش هم ذره ای همکاری نمی کرد، من هم دیشب قاطی کردم و گفتم که نمی خوام پیشت بخوابم. اون هم بعد از این که یه کم نازمو کشید و دید شدیدا افتادم رو دنده ی لج، خیلی شیک و مجلسی وارد اتاق خواب شد و با صدای بلند گفت: - به درک، بذار سرما بخوری صبح سلامت می کنم! و در رو به هم کوبید. این که توی یه خونه باشیم و طاهر کنارم نباشه و بهم نچسبه، یه جوری بود. انگار یه چیزی کم بود. اما خودمو به خیرگی زدم و خوابیدم. اونقدر هم مغرور بودم که برای گرفتن پتو به اتاق نرفتم! هر چند صبح زود متوجه شدم که پتو رومه و بی شک کار طاهر بود، اما همون سرمای اول خواب تاثیرش رو گذاشته بود و گلوم درد می کرد. صدای جا به جا کردن ظرفها از توی آشپزخونه می اومد. از روی مبل بلند شدم که به سمت دستشویی برم. از داخل هال نگاه گذرایی به آشپزخونه انداختم. میز صبحونه رو چیده بود. با دیدنم اخم شیرینی کرد و گفت: - بیا خانمی صبحونه آماده ست. تحویلش نگرفتم و به دستشویی رفتم. بعد از اینکه برگشتم. طاهر تو آشپزخونه نبود. بدون توجه به اینکه کجا رفته پشت میز نشستم. صدای دمپایی روفرشی شو روی سرامیکهای هال شنیدم و تحویل نگرفتم. داخل آشپزخونه شد: - سلام عرض شد بانو. زیر لب گفتم: - چیــشــــش... نمیدونم چرا اونروز از دنده ی چپ بلند شده بودم. از دست خودم عصبانی بود که چرادر مقابل طاهر طی این چند ماه کم آوردم... قرار نبود بهش حسی پیدا کنم. تمام عقده دلیمو دوست داشتم سرش خالی کنم. فکر کنم طاهر از کلمه ی چیش من بهش برخورد. خیلی جدی گفت: -میشه بگی معنی این ادا و اصول هات چیه؟ هرچی بهت هیچی نمیگم بچه بازی هات روز به روز بیشتر میشه! عصبی گفتم: - برو حوصله تو ندارم. طاهر محکم با دست روی میز کوبید: - به درک که حوصله نداری... فکر کردی چه خبره؟ باورت شده که اونقدر صبورم که در مقابل همه ی کارهای بی منطقت سکوت کنم... ؟ در حالیکه به اتاق خواب میرفت داد زد: - همه زن دارم ما هم زن داریم. خیر سرمون گفتیم از مملکت خودمون زن بگیریم شعورشون بیشتره... بعد از یک ربع لباس پوشیده و با یک چمدون از اتاق خارج شد نگاهم رنگ تعجب گرفت. قرار نبود که جایی بره...! نکنه داره قهر میکنه...؟ با این ذهنیت که مرد از خونه قهر کنه، خنده ام گرفت. خشمناک بهم نگاه کرد که یه آن از ترس نزدیک بود خودمو خیس کنم.. طاهر خشم اژدها شده بود.... از آپارتمان که خارج شد ندای درونم صداش در اومد: - پاشو رفت... همینطور نشستی کره عسل می لومبونی. شونه هامو بالا انداختم و به صبحونه خوردنم ادامه دادم، در واقع کوفتم شد، چون دلم مثل سیر و سرکه می جوشید! البته حدودا نیم ساعت بعد قلبم آرام گرفت وقتی به موبایلم پیام فرستاد: - اصلا برام مهم نیست که بدونی! فقط جهت اطلاع، دارم می رم دبی، کنگره داریم، معلوم نیست کی برگردم. لبخند رضایتی روی لبم نشست و ندا جون، همون ندای درونمو می گم یه فحش خوشگل بهم داد و مجبور شدم در جواب طاهر بنویسم: - به سلامت. بعد از جمع و جور کردن خونه هم رفتم سراغ درسم، خیلی دلم می خواست برم پیش همدم جدیدم مامان زیبا، اما جلوی خودمو گرفتم، دیگه نمی شد کار و زندگیمو ول کنم و همش پیش اون باشم که! البته تز جذابم فقط یه روز دووم داشت و روز بعد رفتم دم در خونه اش و به ناهار دعوتش کردم و اون هم قبول کرد و یک روز خوش دیگه رو کنار هم سپری کردیم.... ............................................. آن شب زینب تا صبح زیر لحاف گریه کرد و به عشق نافرجامش به قاسم فکر کرد. روز بعد، صبح زود مادرش از خواب بیدارش کرد، هنوز لقمه ی صبحانه را به دهن نگذاشته بود که همسایه ها دایره و تنبک زنان همراه رقیه بند انداز به خانه شان آمدند. رقیه با بی رحمی تمام افتاد به جون صورت و ابروهایش. یکی میخواند و یکی دایره میزد: امشب چه شبی است شب مراد است امشب این خانه همش شمع و چراغ است امشب ..... بعد از اینکه پوست صورتش را تقریبا کندند و ابروهایش را به شکل کمانی در آوردند. چند دختر که در دوران نامزدیشان بودند با ساز و دهل به حمام بردنش و رسم و رسومات را به جا آوردند. هنگام اذان ظهر بود که زینب را لب تشنه و گشنه به خانه آوردند، خانه ای که لبالب مهمان در آن نشسته بود. زینب را به اتاق بردند و روی یک کناره پارچه مخملی نشاندند. با صدای مردی که یاا... می گفت همه ی زن ها چادرهایشان را روی سرشان کشیدند. زینب که چادر سفید روی صورتش بود و کسی را نمی دید فقط حضور کسی که بی شک همسر آینده اش بود را کنارش حس کرد و صدای عاقد بلند شد. بعد از به جا آوردن مراسم عقد و اجازه خواستن عاقد برای خواندن خطبه، زن ها یک صدا حرف از زیر لفظی زدند، آقای داماد دست کوچک زینب را در دستان پهنش گرفت و چیزی شبیه قوطی کبریت ولی سنگین، کف دستش گذاشت. دخترک بینوا از زیر چادر کلفتش چیزی را نمی دید و فقط این ها را حس می کرد. شاید چادر زیاد کلفت نبود اما آن قدر بدنش ضعف داشت که به هیچ چیز دقت نکند! حتی به خاطر نداشت که چگونه بله را به زبان آورد! دستی چادر را از سرش برداشت و نگاهش در نگاه مردی گره خورد که لبخند به لب به او نگاه می کرد. باورش نمی شد که زن مردی به سن و سال مادرش شده باشد. با نگاه به کف دستش شمش طلا را دید که در دستش قرار دارد، حتی دیدن آن هم نتوانست لبخند بر لبانش بنشاند. نهار به همه آبگوشت دادند آنهم آبگوشتی که تا بحال در قزوین کسی به یاد نداشت که به آن خوشمزگی و پرگوشتی بوده باشد... بعد از نهار آقا داماد و عروس خانم را تنها در اتاق گذاشتند. زینب چادر به سر در گوشه ای کز کرده بود و چادرش را به سرش کشیده بود. آقای داماد خودش را جلو کشید و با دست چادر را از سر زینب پس زد: - از من میترسی؟ زینب بغض کرده بود. چیزی از آیین شوهر داری نمی دانست. مادرش هم چنان هول بود که فرصت نکرد در مورد آن با زینب صحبت کند... حرفی نزد. لب برچیده بود. آقای داماد یا عنایت ا... خان قوامی دستی به سر زینب کشید و گفت: - کم کم عادت میکنی، همه ی دخترها اولش ترس دارن... باز هم زینب حرفی نزد. عنایت ا... خان لبخند کجی زد و گفت: - زبونتو موش خورده؟ زینب زبان درازش به کار افتاد: - وقتی داماد جای بابای آدم باشه آدم میترسه .... عنایت ا... خان قهقه ای زد: - نه پس زبونتو موش نخورده! ماشاا... چه دراز و تند تیز هم هست. ولی عیبی نداره خیلی زود می فهمی که من از همه ی جوونهای دو رو برت هم جوونترم و هم بهترم. عنایت ا... خان از جا بلند شد و در حالیکه از اتاق بیرون می رفت گفت: - تا موقعیکه تو تهران عروسی نگرفتم کاری باهات ندارم . خدا بخواد هفته ی دیگه می ریم تهران . واسه مجلس عروسی به بچه ها گفتم که تهران همه چیزو آماده کنن. همه منتظر ورود عروس خانم هستن... تو این چند روز هم چیزای لازم رو مادرت بهت یاد میده تا دیگه از من نترسی... در مدت کوتاهی که عنایت ا... خان زینب را به حال خودش گذاشته بود تا از مادرش رسم و رسوم شوهر داری را بیاموزد مادرش همه مدل کاری از رخت شستن و جارو کشیدن و آشپزی به او آموخت الا راه وروش شوهرداری و چیزهایی که یک ختر باید برای مراسم ازدواجش بداند. و آخرین هنرش را با اجازه ندادن به زینب برای رفتن به کلاس خیاطی نشان داد. هر روز عنایت ا... خان با راننده ی اداره ی فرهنگ برای منزل زینب گوشت و میوه و انواع مخلفات غذایی می فرستاد. یک هفته گذشت و عنایت ا... خان به دنبال زینب و مادرش آمد تا برای مراسم عروسی عازم تهران شوند. شب قبل از رفتنشان عنایت ا... خان برای شام به منزل زینب دعوت شد... رسم نبود دختر خیلی جلوی مرد عقدکرده اش جولان بدهد. عنایت ا... خان روی تشکچه ی بالای اتاق انداخته شده نشسته بود و با مادر زینب که روبروی او و در پایین پایش نشسته بود حرف می زد. عنایت ا... خان مادر زینب را آبجی و او هم دامادش را جلوی رو مانند بقیه و پشت سر مرتیکه صدا میزد. زینب بیچاره هم در رفت آمد بین مطبخ و اتاق مهمان بود که یکبار هم پایش پیچید و به زمین افتاد و سر زانویش خراشید. بعد از چند دقیقه گریه کردن از جا بلند شد و برای آماده کردن سفره ی شام به مطبخ رفت. مگر چند سال داشت... همش نه یا ده سال! اعتقاد داشتند پدری خوشبخت است که خون حیض دخترش را در خانه ی خودش نبیند! به هر حال رسم زمانه آن بود چه با پدر وچه بی پدر، بالای شانزده سال وارد مرز ترشیدگی می شدند! سر شام زینب روبروی همسرش نشست ولی نفهمید که چه خورد و چه مزه ای بود چون عنایت ا... خان چشم از دختر بینوا برنمی داشت. بعد از شام عنایت ا... خان گفت که حکم انتقالی به تهران را گرفته است و بعد از عروسی به قزوین باز نخواهند گشت و از مادر زینب هم خواست که همراه آنها برای زندگی به تهران بیاید... مادر زینب هم از خدا خواسته قبول کرد. اصلا هم به روی خودش نیاورد که تا قبل از این دلیل ازدواج مجدد عنایت ا... خان داشتن همسر در شهر قزوین است و به قول خودش روشن نگه داشتن چراغ خانه ی قزوینش! و اگر قرار بود به تهران برود دیگر چه دلیلی داشت که همسر دوم بگیرد! صبح روز بعد عنایت ا... خان به همراه راننده ی اداره ی فرهنگ به دنبال زینب و مادرش آمدند. اولین بار بود که زینب سوار ماشین می شد آنهم بنز سیاه اداره ی فرهنگ. زینب و مادرش بقچه های لباسشان را به دست راننده دادند و عقب ماشین نشستند. عنایت ا... خان قوامی هم با جاه و جلال کامل جلوی ماشین نشست و آمرانه به راننده گفت: - بریم. زینب از این همه اقتدار ته دلش فرو ریخت... ترس برش داشت که قرار است با چنین مردی بقیه زندگی اش را سر کند. مسافت بین قزوین تا تهران را خواب بود. شب قبل بعد از رفتن شوهرش، با مادرش وسایل خانه را جمع کردند و در یک اتاق گذاشتند. قرار شد که مادرش بعد از مجلس عروسی چند روزی به قزوین برگردد و خانه شان را اجاره دهد. با صدای عنایت ا... خان که گفت: - آبجی... زینب خانم... رسیدیم. چشمهایش را باز کرد. با دیدن تعدادی مرد و زن که سر کوچه سپند دان به دستشان گرفته بودند و کل می کشیدند و دست زنان به سمت ماشین می آیند وحشت کرد. پیرمردی شصت ساله با یک ظرف اسپند دانی جلوی ماشین آمد. از آن طرف هم یه مرد سبیل تاب داده ی هیکلی و چاق که چاقویی را بین لبهایش گرفته بود و طناب گوسفندی را می کشید پشت سر پیرمرد ظاهر شد. با یک حرکت گوسفند را خواباند و جلوی ماشین سر برید. عنایت ا... خان رو به مادر زینب کرد: - آبجی خونه داخل همین کوچه پهنه ست. تا اونجا پیاده میریم. تو کوچه غلغله ی آدمه نمیشه با ماشین رفت. زینب و مادرش پوشیه هایشان را روی صورتشان انداختند و از ماشین پیاده شدند. عمو حیدر رو به عنایت ا... خان کرد: - تبریک میگیم آقا. عنایت ا.. خان سرش را با غرور تکان داد. تعداد زیادی زن آنها را دوره کرده بودند و دایره زنان و شعر خوانان آنها را تا دم در حیاط بدرقه کردند. عنایت ا... خان در کنار زینب قدم برمی داشت. زینب از زیر پوشیه نگاهی به قد بلند و هیکل درشتش انداخت و باد انداخته شده در غبغبش را دید و زیر لب گفت: - رییس فرهنگها همشون مغرورن؟ جلوی یک در بزرگ سبز رنگ آهنی ایستادند. در حیاط نیمه باز بود. پیرمرد سپند دون به دست در را باز کرد و گفت: - همگی بفرمایید ... عنایت ا... خان جلوتر از همه رفت و رو به پیرمرد کرد: - عمو رجب همه چی آماده ست؟ - - بله آقا نهار واسه دویست نفر تهیه دیدیم... شام شب هم که جای خود داره... سپس عمو رجب رو کرد به یک زن و داد زد: - آسیه... آسیه... زن که سنش از مادر زینب جوان تر می زد با تشر گفت: - چیه رجب، چرا داد میزنی؟ - خانما رو به بیرونی راهنمایی کن. خانمِ آقا و مادرشون رو هم ببر اندرونی استراحت کنن تا واسه مراسم سرحال باشن! زینب پا به داخل خانه باغ عنایت ا... خان که گذاشت، چشمش به یک باغ بسیار زیبا و بزرگ با باغچه های متعدد پر از گل افتاد که که در کنار باغچه ها ستون برق نصب شده بود... خانه ی عنایت ا... خان خیلی با خانه هایی که در قزوین دیده بود فرق میکرد. حتی با خانه ی ثروتمندهای آنجا... مردها و زنهای رنگ و وارنگ از جلوی آنها می گذشتند و سر خم می کردند: - سلام عنایت الله خان...! مبارک باشه. با هر احوال پرسی، غرور عنایت ا... خان بیشترمی شد و سرش سنگین تر حرکت می کرد. زینب با مادرش به اتاقهای اندرونی راهنمایی شدند. اتاق که نبود هر اتاق به اندازه کل مساحت دو تا اتاق خانه ی قزوینشان بود. چشم گرداند. دور تا دور اتاق با تشکچه های رویه مخملی و پشتی های دستباف ترکمن تزیین شده بود. نگاهش به صورت مادرش افتاد که از تعجب دهانش نیمه باز مانده بود. ثروت عنایت ا... خان خیلی بیشتر از آن چیزی بود که تصور می کردند. هنوز گرد راه از خودشان دور نکرده بودند که یک زن بدون حجاب، که خیلی با زنهای دور و بر زینب متفاوت بود با یک ساک، پا به داخل اتاق گذاشت و پشت سرش آسیه وارد شد: - منیره خانم... عروس عنایت ا... خان و تا جایی که میتونی خوشگلش کن. میدونی که ایشون چقدر روی زیبایی تاکید دارن! منیره لبخندی زد و سری تکان داد: - ای به چشم... عنایت ا... خان خیلی بیشتر از اینها به گردن من حق داره! زینب هاج و واج به موهای درست شده ی زن و لبهای سرخش نگاه میکرد. در همین موقع مادرش بی محابا به میان حرف منیره پرید: - عنایت ا... خان چه لطفی به شما داشته که انقدر مدیونشید؟ آسیه و زینب خیره به دهان فاطمه شدند. منیره قهقهه ای زد و گفت: - عروس خانم چقدر حساس تشریف دارن... خیالت راحت عنایت ا... خان چشم پاک تر از اونیه که فکر میکنید... از دست یه نامرد نجاتم داد! آسیه پخی زد زیر خنده و گفت: - منیره خانم اشتباه گرفتی ... با انگشت زینب را نشان داد: - عروس اون یکیه. به همان اندازه که ابروهای منیره بالا رفت، دهنش باز شد: - اینکه بچه ست؟ فاطمه با زبان تند تیزش رو به منیره کرد: - کجاش بچه اس؟ به قد و قواره ش نگاه نکن. ده سالشه! منیره هم زیر خنده زد و به سمت زینب آمد: - پاشو دختر جون پاشو که درستت کنم... الانه که مادرت منو بزنه! پاشو عزیز جون! تازه منیره آینه رو از تو ساکش در آورده بود که چند تا زن دایره و تنبک زنان وارد اتاق شدند و به دنبالش زنهای دیگه شروع کردن به آواز خواندن. آسیه دست زینب را گرفت و جلوی منیره نشاند: - منیره جون دستت طلا... ببینم عروس عنایت ا... خان رو چکار میکنی. صدای زنها تو اتاق می پیچید: - مادر داماد الهي نگيره دستت بالا پيرهن دوماد رو دوختي زدي دکمه طلا کاسه چيني توي طاقچه بنگ بلبل مي زنه شازده دوماد توي حجله بوسه بر گل ميزنه منیره دست انداخت و چانه ی زینب را گرفت و با دقت به صورتش نگاه کرد: - ابروهات که هنوز پهنه دختر... ولی صورتتو خوب اصلاح کرده. منیره دست برد و موچین را از ساکش در آورد و به جان ابروهای زینب افتاد... صدای دایره و تنبک، دست و کل کشیدن زنها، دست زدنها، و جیغ کشیدنهای از روی شادی بچه ها، خستگی تو راه و درد کنده شدن ابروهایش باعث شد که چشمهایش سیاهی برود و فقط جیغ منیره را شنید: - خاک بر سرم عروس غش کرد. بوی گلاب و کاه گلی که به مشامش میخورد، حالش را به هم می زد. چشمانش را باز کرد. در یک لحظه یادش رفت که در خانه ی شوهرش است. نگاهش رنگ ترس و وحشت گرفت که با دیدن مادرش که رویش خم شده بود و مشت پر کاه گلش را جلوی بینی اش گرفته بود، ترس از دلش پر کشید. آسیه مشت مشت گلاب به صورتش میزد. از جا بلند شد. دور و برش کسی نبود به جزمادرش، آسیه و منیره.آسیه با دیدن چشمهای گشاد شده ی زینب گفت: - مثل اینکه بدجور دل عنایت ا... خانو لرزوندی؟ تا فهمید از حال رفتی همه ی زنها رو دعوا کرد و به آسیه گفت همه رو ببرن تو سمت بیرونی خونه بنشونن و پذیرایی بشن... پاشو عروس خانم که اذون ظهرو دادن و ما هنوز هیچ کاری نکردیم. دو ساعتی طول کشید که زینب آماده شد. منیره رو به آسیه کرد: - لباسش کو؟ آسیه محکم روی دستش زد: - دیدی چه خاکی به سرمون شد؟ عنایت ا... خان سرمونو میکنه! قرار بوده به رجب بگم بره لباس خانمو از بازار بگیره و بیاره! آقا چند روز قبل تلگراف فرستاده بود که بریم بازار پیش پسر روح ا... خان دوستش و به سلیقه خود اون یه لباس عروس واسه خانم بگیریم... رجب رو فرستادم ولی پسر روح ا... خان گفته بود که لباس به سایز خانم نداره چند روزه دیگه بیاید... قرار بود که به رجب بگم بره که یادم رفت. انقدر که دامادی آقا هولکی شد... منیره خانم! خاک عالم به سرمون شد! حالا چیکار کنیم؟؟! سلام دوستان گلم. نرگس پست رو چند روزه که به من رسونده منتهی من فرصت نمی کردم ویرایش کنم. نمی تونم بابت روند پست گذاری قولی بدم چون نمی خوام بدقول بشم. ولی سعیم رو می کنم که بیشتر همکاری کنم. در جواب نقد به جای آرزو خانوم. مقصر منم که تاریخ هار و جا به جا کردم. وگرنه اول درست بود. الان شروع قصه ی زینب شد 1305 (خاطرات مادرش) پس هنوز تو دوره ی رضا شاهن مرسی از تذکرت عزیز چند ضربه به در اتاق زده شد. آسیه که از اتفاق افتاده عصبی شده بود با عصبانیت گفت: - باز کیه؟ در اتاق باز شد و فرنگیس عروس روح ا... خان پا به داخل گذاشت در حالیکه یک بسته هم در دستش بود. بدون معطلی گفت: - این بسته رو علی نقی داد و گفته که قرار بوده رجب بیاد بگیره ونیومده. بهم گفت به احتمال زیاد درگیر کارا بودن و فراموش کرده... بیاین اینم لباس عروس... فقط ببخشید دیر شد. مگه آدم از دست این بچه ها فرصت میکنه به کارای دیگه هم برسه؟ آسیه خیز برداشت و بوس آبداری از صورت فرنگیس کرد. ناگهان چشم فرنگیس به عروس خانم افتاد که منیره در حال آرایش صورتش بود. خنده ای کرد و گفت: - نه به ملوک السلطنته که ماشالله هیکلش کم از عنایت ا... خان نمی آورد و نه به این عروس خانم ریزه میزه! هیچکی سر از کار عنایت ا... خان در نمیاره! انگار عروسش از ده سالگی دیگه رشد نکرده! مادر زینب دومرتبه بران شد: - عروس همش ده سالشه... یعنی چی رشد نکرده؟ یه دفه بگید دختر عقب مونده مونو بند عنایت ا... خانتون کردیم. فرنگیس که از لحن خشن و شاکی فاطمه ترسیده بود گفت: - به خدا خانم قصد توهین نداشتم... فکر نمیکردم عروس عنایت ا... خان ده ساله باشه! زینب از لحظه ی ورود چندین بار شنیده بود که می گفتند: - زن عنایت ا... خان کوچیک مونده و یا بچه ساله. که هر دفعه مادرش با لحن تندی از او حمایت کرده بود! پس یک جای کار ایراد داشت! چرا مادرش این ایراد را ندید و با ازدواج زینب با مردیکه همسن و سال خودش بود موافقت کرد... عروس را آماده کردند و یک چادر سفید گلدار روی سرش انداختند و به سالن بیرونی آوردند. زنها دوره نشسته بودند. زینب به واسطه چادر چیزی را دقیق نمی دید . با ورود به سالن، دست زدن ها و کل کشیدن ها شروع شد و صدای دایره در فضا پیچید. آسیه دست زینب را در دست گرفته بود و او را به طرفی می کشید. بعد از اینکه زینب را روی صندلی نشاند، چادر را از روی سرش برداشت و زن ها یکی، دوتا وسط آمدند و مشغول رقصیدن شدند... جلوی باغ را هم فرش کرده بودند تا مردها در آنجا بنشینند. با بلند شدن صدای خواننده از بیرون، زنها دست از دایره زدن کشیدند و با آهنگی که پری خماری می خواند، شروع به رقصیدن کردند. پری خماری رقاص و خواننده ی معروف مجالس آن زمان بود که در مجالس عروسی حاضر میشد و در قسمت مردها می خواند و می رقصید... رسم همین بود که رقاص زن را برای قسمت مردها می آوردند... شام به همه چلو گوشت دادند. فاطمه با دیدن آن همه ریخت و پاش بادی به غبغب انداخته و از این وصلت تمام سلولهای تنش راضی بود. عزت بانو خواهر عنایت ا... خان که سنش بیش از پنجاه سال بود مدیریت مجلس زنها را بر عهده گرفته بود. دستهایش پر بود از النگو و دست بندهای طلا و در گردنش هم یک زنجیرطلا به کلفتی بند انگشتان دست انداخته بود و در هر صحبتش دستش را چنان می چرخاند که تا چند نفر آنطرف ترش از صدای جرینگ جرینگ النگوهایش می فهمیدند که از همسر یکی از کارمندان دربار است و از طرز برخوردش با زنها معلوم بود که اخلاق نچسب و سر و زبان تندی دارد... تمام مدت زینب پر بود از تشویش و اضطراب. احساس غریبی و بیگانگی با جمع حاضر می کرد. هر بار هم که به مادرش چشم می دوخت تا بلکه او با نگاهی گرم و مهربان او را آرام کند، فاطمه را میدید که چنان در حال فخر فروشی و تعریف از زندگی اش برای مهمانهاست که زینب بدون شک باور کرد که مادرش دچار توهم شده است. عنایت ا... خان تا آخر مجلس نزد عروسش نیامد. بعد از اینکه مجلس جشن و سرور تمام شد و مهمان ها رفتند، عزت بانو به سمت فاطمه مادر زینب رفت و چیزی در گوشش گفت. فاطمه هم با تکان دادن سرش حرفهای عزت بانو را تایید می کرد. عزت بانو با چرخاندن چشمهایش اشاره ای به آسیه کرد. آسیه به سمت زینب آمد و چادر سفید را روی سر عروس خانم انداخت. دست دخترک بینوا را گرفت. دل زینب مثل گنجشک در باران مانده از ترس می لرزید. کسی هم حرفی به او نمی زد. مادرش هم انگار نه انگار که باید در کنارش باشد. بقدری از این وصلت مست غرور شده بود که وظیفه ی مادری اش را هم به باد فراموشی سپرده بود. زینب از جا بلند شد و همراه آسیه راه افتاد. در همین موقع چند تا از زنها که دخترهای خواهر و از اقوام نزدیک عنایت ا... خان بودند، دایره زنان به دنبالشان راه افتادند. آسیه زینب را به اتاقی برد. زینب چشم گرداند. اتاق بزرگ بود با تزییناتی به مراتب زیباتر از اتاقی که لحظه ی ورود به آنجا رفته بودند. چشمش به یک دست رختخواب افتاد که در وسط اتاق پهن شده بود و لحاف با رویه ی مخمل زرشکی که رویش با مرواریدهای درشت تزیین شده بود. با تمام بچگی و چشم و گوش بسته بودنش می دانست که آنشب باید پذیرای عنایت ا... خان باشد. در خیاط خانه دخترهای عقد کرده تا حدی چشم و گوشش را باز کرده بودند. کاری که در اصل مادرش باید انجام می داد. بند دلش از دیدن آن رختخواب پاره شد. احساس تنها بودن مطلق کرد. اشک در چشمهایش حلقه زد. مادرش را مسبب این وضع می دانست ولی زبانش نمی چرخید که توهینی به مادرش بکند. صدای دست و دایره قطع شده بود و خوشحال بود از اینکه حداقل کسی در این شرایط مزاحمش نیست. ناگهان صدای زنها را از پشت در شنید: - بفرمایید... بفرمایید... مبارک باشه داداش... مبارک باشه دایی... بفرمایید آقا داماد، عروس خیلی وقته منتظره! عنایت ا... خان تشریف آورده بودند. زینب دلش می خواست در آن لحظه دیوار از هم می شکافت و او داخل آن میشد. رعب و وحشت تمام هیکلش را گرفته بود. دستهایش یخ زده بودند و پاهایش توانشان را برای نگه داشتن جثه ی کوچکش از دست داده بودند. ناگهان فکری به ذهنش رسید. با عجله گوشه ی قالی را بالا زد و تیمم کرد. در خانه خودشان همیشه در طاقچه ی اتاقها جانماز می گذاشتند. با امیدواری چشم گرداند و جانماز کوچکی را گوشه ی طاقچه دید. آن را برداشت و شروع کرد به نماز خواندن... اولین چهار رکعت را که خواند در اتاق باز شد و عنایت ا... خان، که بنا به توصیه ی مادرش قرار بود به او آقا بگوید، وارد اتاق شد. زینب با عجله بلند شد و دومرتبه اقامه بست و تا جایی که توانست نمازش را طولانی کرد و چهار رکعت نماز را به یک ربع خواند. عنایت ا... خان لباسهای دامادی اش را در آورد و لباس های راحتی اش را پوشید. در گوشه ای نشست و لبخند به لب مشغول تماشای زینب شد. زینب سلام دوم را که داد از جا بلند شد تا چهار رکعت سوم را شروع کند که عنایت ا... خان مجالش نداد و به سمتش رفت و دستش را گرفت: - چیکار میکنی خانم کوچولو؟ زینب چشمهایش را گرد کرد: - دارم نمازای قضامو می خونم. - حالا همین امشب باید نمازای قضاتو بخونی؟ زینب در حالی که نگاهش را می دزدید گفت: - امشب شب اول ماهه ثواب داره! ابروهای عنایت ا.. خان بالا پرید: - کی گفته که امشب شب اول ماهه؟ امشب شب دومه! زینب خونسردانه جواب داد: - همه ی شبای خدا مثه همن. مهم اینه که میگن دختر هنوز خونه ی شوهر نرفته باید نمازای قضاشو بخونه! عنایت ا... خان قهقهه ای زد و گفت: - حالا میخوای از زیر وظایفت در بری یه چیزی... چرا از خودت فتوا می دی؟ باشه تو نماز بخون من هم وایمیستم تا نمازت تموم بشه! تا روز قیامت که نماز قضاهات طول نمی کشه! زینب بی توجه به عنایت ا... خان اقامه بست و بیش از پنجاه مرتبه به رکوع و سجده رفت بطوری که در رکعت های آخر کمرش را از درد می گرفت و بلند میشد. عنایت ا... خان هم خونسرد به او نگاه میکرد و می خندید. بالاخره صبر عنایت ا... خان بر خیرگی و لجبازی زینب غلبه کرد... زینب درد کمرش شدید شده بود و مجبور شد که سلام دهد. عنایت ا... خان عزمش را جزم کرده بود که تا صبح قیامت هم که شده روبروی دخترک بنشیند و منتظرش شود. دومرتبه صدای دایره و تنبک زنها از پشت در اتاق بلند شد و صدای نه چندان خوشایندشان را با خواندن دوبیتی ها رایج ول کردند. صدای بلند آواز خواندنشان زینب را کلافه کرده بود. جانماز را جمع کرد و با چادر گوشه ی اتاق نشست. عنایت ا... خان به استرس دخترک بینوا پی برد. از جا بلند شد و به سمت در رفت. در اتاق را باز کرد و با صدای بلند و خشمگین گفت: - آسیه... این اداها چیه در میارید؟ .... از شما بعیده خواهر که پا به پای این زنها اینجایید! عزت بانو با یک دستش روی دست دیگرش زد و گفت: - وااا! رسمه داداش... باید پشت در اتاقی که حجله بستن بزنیم و برقصیم... از همه مهمتر باید بدونیم عروسمون... عنایت ا... خان به میان کلام خواهرش پرید و گفت: - جمع کنید بساطتونو... خجالت بکشید. همه تون برید خونه هاتون! فردا تو پاتختی عروسو می بینید و از احوالش جویا می شید... بلند شین! عنایت ا... خان به قدری ابهت داشت که با یک صدا بلند کردنش همه دست و پایشان را جمع کردند. آقای داماد به داخل اتاق برگشت و به سمت گنجه ی کنار اتاق رفت. در گنجه را باز کرد و یک کاسه از بیرون آورد و به طرف زینب رفت که هنوز چیزی نشده درد بدی در کمرش احساس می کرد. نگاه مهربانی به او انداخت: - راحت شدی خانم کوچولو؟ کاسه را کناری گذاشت و دست هایش را دراز کرد و دخترک ده ساله را در آغوش کشید. فقط خدا می دانست که در آن لحظه دل زینب پر بود از رعب و وحشت! چشم زینب به کاسه ی حاوی سکه های طلا افتاد. بغض بیخ گلویش گیر کرده بود. از این مرد که همسرش بود می ترسید .عنایت ا... خان سرش را نزدیک گوش زینب آورد: - منو دوست داری یا این کاسه ی پر از سکه رو؟ در آن زمان اینکار یکی از راههایی بود که شوهر بفهمد زن او را به خاطر خودش قبول کرده است یا ثروتش... زینب بیجاره داشت امتحان پس میاد... بغضش سنگین تر شد. ترکید و بین هق هقش گفت: -نه تو رو دوست دارم نه این سکه ها رو... من ننه مو میخوام... عنایت ا... خان که به تشویش زینب پی برد دستی به موهای بلندش کشید و گفت: - از این به بعد من هم شوهرتم... هم ننه ت و هم دوستتم... نباید کنار من غریبی کنی... نا سلامتی زن و شوهریم. و بعد بدون توجه به رضایتی یا نا رضایتی زینب او را به رختخواب برد و در آغوش کشید. صبح روز بعد چشم که باز کرد عنایت ا.. خان را ندید. درد بدی زیر دل و کمرش میپیچید. اشکش از آنهمه دردی که شب قبل کشیده بود جاری شد. در اتاق باز شد و آسیه کاسه بدست وارد اتاق شد. گل از گل آسیه شکفته بود. به سمت زینب آمد: - بیدار شدید خانم جان؟ مبارک باشه...! انشالله به پای هم پیر بشید! در همان حال زینب از ذهنش گذشت: - یعنی عنایت ا.. خان جوونه که قراره پا به پای من پیر بشه؟ آسیه قاشق حاوی ماده ای حلوا شکل را جلوی زینب گرفت: - بخور خانم جان جون بگیری! زینب نگاهی به قاشق انداخت و نگاهی به چشمهای آسیه کرد و آسیه جواب داد: - کاچیه خانم جان... واسه تازه عروسا و زائو ها میدن... بخور جون بگیری! ایشالله کاچی بعدی رو موقع به دنیا آوردن یه کاکل زری بخوری! به زور هم که شده بود چند قاشق به زینب کاچی داد. آسیه در حالیکه از جا بلند شده بود تا از اتاق بیرون برود رو به زینب گفت: - خانم جان حموم سر کوچه رو آقا گفتن خلوت کنن تا شما رو به حموم ببریم. الان براتون صبحونه میارم. بعدش با سمیه، دختر عزت بانو خانم میبریمتون حموم... نا سلامتی امروز پاتختتونه! صبحانه که خورده شد، زینت را چند نفری به حمام بردند... دختر عزت بانو او را به کیسه کش حمام سپرد که تن و بدن زینب را ماساژ دهد و او را بشوید. او هم نامردی نکرد و چنان زینب را مشت و مال داد که تمام جانش درد میکرد... سمیه چشمهایش را چهار تایی روی زینب باز کرده بود. مثل اینکه به او سپرده بودند تا هرگونه عیب و ایرادی را به گوششان برساند... بعد از اینکه دلاک حمام زینب را شست، چند عدد گوجه و تخم مرغ روی سرش گذاشت... برای لحظه ای از خنکی که به بدنش رسید جگرش حال آمد. عروس خانم را با سلام و صلوات به خانه برگرداندند و منتظر منیره ی آرایشگر شدند تا برای آرایش زینب بیاید. مادرش هم از صبح همان روز نیست شده بود. چقدر زینب دلش میخواست که مادرش در کنارش باشد تا بتواند کمی با او در مورد شب قبل و عذابی که کشیده بود درد دل کند... نیمه های مجلس پاتختی بود که مادرش مغرور وارد مجلس شد و به سمت زینب آمد. سر زینب را گرفت و بوسه ای بر پیشانی اش زد: - رو سفیدم کردی دختر جان... مبارک باشه! پاتختی هم با کل کشیدنها و دست زدنهای زنها و سرو صدای بچه ها به اتمام رسید. چقدر زینب خجالت زده شد که عزت بانو به هر مهمانی میگفت: - عروسمون رو سفید بیرون اومد!


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: